کامل ترین مرد جهان با مقصودی به سمت شن زارهای درون مرداب میرفتند که قورباقه ای دیدند بس بزرگ و تنومند . نامش وزق نهادن و آن وزق با صدایی عجیب به هوا پرید و شکار شیر شد . شیر درنده غرش کنان به سمت وزق های دیگر میدوید و وزقها از ترس پشت مقصودی پناه بردند ، تا بدانجا که وزق ها از سر و کول وی بالا میرفتند و از خشم شیر شکایت میکردند . مقصودی احوال کار دانست و سمت شیر رفته ، همه ی وزقها را پیشکش شیر کرد و در قبال آن کار جان شیر بگرفت . چون استاد این حرکت بدید تعجب کرد و دلیل کار بپرسید . مخصودی لبخندی زد و گفت در حال خویش نبوده و دلیلی ندارد .
روزی یک مسلول به پشت خمیده بود و با گردن به به وان حمام فکر میکرد ، عاقلی از آن میان گذر کرد و حاجت کار پرسید . مسلول بگفت در اندرز کار پادشاهان همان امید بود که در کار من است . عابر این سخن بشنید و به گوش حاکم رساند . حاکم عصبانی شد و جمله مردم شهر را بکشت و بر آن مردم حکومت کرد .