پس از گذشت چند روز بیماری همه ی شهر را فرا گرفت و مردم از فرط خستگی به صورت وارونه غذا میخوردند و کله پا به مقصد میرسیدند . همچنان که مرغ از قفس پرید و قلندر بیدار شد و به هیچ یک از افرادش رحم نکرد تا بدانجا که صبحانه ها کباب شد و عصرانه بی دماغ گشته ، میراث خود را برای فرزندانش بر جای گذاشت تا بخورند و بیاشامند ولی اصراف نکنند تا از اصرافشان مردم شهر پشیمان شوند و قصد انتقام بگیرند و همه را به کشتن دهند . ولی فرزندان به گونه ای از اصراف دوری جسته بودند که هیچ یک از مردم شهر خبر دار نشده بود و آنها شب را به خوشی سپری کردند و جرعه جرعه از آب شهر نوشیدند که هیچ چارپایی ننوشیده بود و همه چارپایان از این کار تعجب کردند و قصه کوتاه کردند که خواب شهر را فرا بگیرد .