جامعة المزخرفات

مزخرفاتی بیش برای ریش درازان گرسنه

جامعة المزخرفات

مزخرفاتی بیش برای ریش درازان گرسنه

میراث قلندر

پس از گذشت چند روز بیماری همه ی شهر را فرا گرفت و مردم از فرط خستگی به صورت وارونه غذا میخوردند و کله پا به مقصد میرسیدند .  همچنان که مرغ از قفس پرید و قلندر بیدار شد و به هیچ یک از افرادش رحم نکرد تا بدانجا که صبحانه ها کباب شد و عصرانه بی دماغ گشته ، میراث خود را برای فرزندانش بر جای گذاشت تا بخورند و بیاشامند ولی اصراف نکنند تا از اصرافشان مردم شهر پشیمان شوند و قصد انتقام بگیرند و همه را به کشتن دهند . ولی فرزندان به گونه ای از اصراف دوری جسته بودند که هیچ یک از مردم شهر خبر دار نشده بود و آنها شب را به خوشی سپری کردند و جرعه جرعه از آب شهر نوشیدند که هیچ چارپایی ننوشیده بود و همه چارپایان از این کار تعجب کردند و قصه کوتاه کردند که خواب شهر را فرا بگیرد .

پسر پادشاه

در جشن پاک سازی مفقود الاثر شدن پسر بزرگ ترین پادشاه قرن دهم به سال یک هزار و شهشت صدو شصتادو هشت شمسیه شمسی ، مردی زندگی میکرد که همیشه شانه هایش بر نبرد سگ شغال نمای حماسه های کتاب تاریخ صغری حکومت میکرد که توانست با چوب دستیش چنان آرام به پشت پسرش بزند که تا انتهای ریشه های درخت زندگی پرواز کند و از شاخه های آن بنوشد و هیچ نگوید جز تکه کلامی که در دوران جوانی از عشق کاکلی خود بر فرق پدرش تنین انداز شده بود . از جمله دیگر کارهای بزرگ او میتوان به رخنه کردن در سوراخ خانه ی مورچه های سحرا اشاره نمود . زیرا آنان با تمدن امروزی بسیار فاصله داشتند به گونه ای که از ابتدا تا کنون زمان خود را حفظ کرده و به سرعت به مهمانهای خود مهربانی میکنند تا اینکه در سالهای اخیر اسم آنان در کتاب رکورد های جهان ثبت شد و رغیبان یکی پس از دیگری مسرور شدند و در مدح ایشان اشعار سرودند که یکی از بی مزه ترین آنها از این قرار است :


ای کشکول که مغزت به کفگیر میخورد
دانم که بر دمت با کتاب ، شمشیر میخورد
از اندام خود بر حضر باش ای جوان
که مردانگی ، سخت بر نشان یاران میخورد
کشکول که با کتاب در برش به گور رفت
دانست که احمقی زیر چنار ، خیار میخورد .

گذشتگان دور

در زمانهای پیرینه سنگی ، انسانهایی زندگی میکردند که در دیار خود از مردمان به عنوان تمدن خود یاد میکردند . آنها جنینی را خلق کرده بودند که میتوانست به تنهایی از اعماق دریا شنا کنان به سمت صحرا رفته و از آنها طلا طلب کنند . مردمی که در آن طرف صحرا بودند چونان تمدنی را به هم عرضه میکردند که همگی خوشحال شدند و در کتاب خود جز به نیکی از یکدیگر یاد نمیکردند . آنها یه سبب دوری جستن از ستاد خیر خواه مردم ایران به مرزهای خود پناه میبردند و چنان به سمت شمال حمله میکردند که پادشاه شهرشان عصبانی شد و عصای خود را شکست و در فنجانش به عکس خویش پناه برد . آنگونه که مردم در تاریخ اسرار نوشتند آن پادشاه تا ابد در فنجانهای عمودی گریه میکند و از تمدنها طلب یاری میجوید . و کسی به آن یاری نمیدهد جز بچه پیری که دندانهایش از فرط جویدن زیادبه عرصه درامده و زیر ناخنهایش به مرام ما اسطوار شده . گویی فقط او است که میتواند خمیدگی افکارش را به سمت ارباب خود پرت کند و آزادی خویش را به وِی تحمیل کند .

در احوال چارپایان

بزغاله های پیر مش زجب به قدری گوسفند خورده بودند که از ساق پایشان تا فلک همه اسرار در خاک نهفته شده بود و از آن دوران کسی به این میان نیامد جز کره بزی که در جمله افکارش نرمی ابرهای نهفته در خاک بود و زلال اسرار اسمانی که جز رنگهای تیره چیزی در رموز افکارش نمیتپید . وی با یک پای خود چنان با نرمی به وسط دشمن خود کوبید که از چمنهای اطراف ، زردی گلی که تا ریشه در اعماق آب های روان شنا میکرد ، شده بود . زیرا در آن دوران کوران و کچلان جملگی فریاد میزدند که آخرین برگ گل پاییزی در جهان رخنه کرده و اسرار نهانی پنهان شده و رموز دوران دربار بر خط مشی آنها راه دوری را نشان میدهد که همگی به آن میخندند و با لبخندهای خود غمگین ترین افکار خود را نثار شهدای گمنامی میکنند که با رفتن خود داغی دلی پژمرده را با نرمی به مردم ارائه میکرد .همچنان که گرگها به آستین خود دشنام میدادند مردمانی از دیار اسب چاپار از شرق خروج کردند و با شمشیر های غایب در دلهایشان چنان به اطراف شلیک میکردند که همگی گیج و گنگ شدند و چون شیر درنده به آسمان خیره شده بودند که ناگهان ابری آرام از کنار آنان گذر کرد و مردمان شرق را به زمین نزدیک کرد ، گویی آنان هرگز به موری تشبیه نشده بودند . این بود خلاصه داستانی که سرش مور دوپا بود و تهش دوچرخه ی سه پا .