جامعة المزخرفات

مزخرفاتی بیش برای ریش درازان گرسنه

جامعة المزخرفات

مزخرفاتی بیش برای ریش درازان گرسنه

مزرعه

صاحب مزرعه از دشنام زن خود به حراس درآمد و کل مزرعه را به یک دینار بفروخت . آن زن به قاضی شهر شکایت بکرد و با بیل به سر شوهر بکوفت . این داستان پا به پا نقل بشد تا به روزگار مقصودی برسید. مقصودی از مردم بینوا و دلیر شبهای چون روز روشن عصر خود بود که با نوک انگشت شصتش مجروح شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد . آن گونه بود که جر مشتی کاغذ پاره بر گردنش چیزی نیافتند و وی را از پا به میدان شهر آویزان کردند تا خوراک چارپایان شود و اینگونه بود که تمام افکار پیره زن متوجه کاهگل خانه همسایه شد و بقدری از این مطلب خوشحال شد که تا سپیده صبح خندید و دردش درمان نشد مگر به تمنای زنش که با لگد به دهن خود میزد مگر که چاره ی کار بیابد که چاره نیافت و با بوقلمونش محشور شد و شب به خواب وی نازل گشته از کوچک تا بزرگ آن محله را به دشنام کشید که نوش دارو پس از مرگ سهراب شده بودند و با سهراب برای مقصودی به سمت شمال حرکت کردند و تمام زینت آن زن را برای فرمان روا پیشکش ببردند .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد