فروانروا پس از اتمام ماموریت خود به خانه بازگشت تا شاهد شروع ماموریت جدید باشد ، در همین حین خدمتکار مزدور را به شام دعوت کرد و مزدور اقلام مورد نظر را به باغ برد .همچنین در آن باغ مرد دیوانه ای زندگی میکرد که همیشه در حال خوردن بود و هیچ وقت از خوردن سیر نمیشد و قوت غالز او پرندگان مهاجری بودند که همیشه برای سازمان دولتی آن دوران به سمت خورشید طلوع میکردند . زیرا طلوع در آن دوران کار سختی بود و هر کسی از پس آن بر نمی آمد جر مقصودی که آن هم برای انجام گوچت ترین کار ، رنج میکشید و تن پروری میکرد و از زندگی هیچ نمی آموخت جز آخرین جرئه ی نوشیدنیش که آن هم برای دوستی دشمنان شهر به هدر رفته بود و از آنها به عنوانی از عناوین یاد میکرد . این بود داستان کرد شلی که برای اتمام معاش خود رمه را یکی پس از دیگری به سخره گرفت و جز سادگی چیزی در افکارش نبود .