جامعة المزخرفات

مزخرفاتی بیش برای ریش درازان گرسنه

جامعة المزخرفات

مزخرفاتی بیش برای ریش درازان گرسنه

حیله ی دادرس

پس از به ثمر رسیدن انار های دشت مردم برای نالیندن همگی کنار هم جمع شدند و جملگی چونان اربده میزدند که زنان شهر ترسیدند و رخت بر بستند و به سرعت خود را تسلیم کردند که دادرس به فریادشان رسد . ولی مزدور آنچنان پشیمان گشت که قطره قطره ی خونش را به دستان بلند پیله مردی کباب شده در مرز کشور تحویل داد تا به مراد دل برسد و از او چیزی نماند مگر قطعه ی کوچکی از سرنوشت که به بزرگی گیلاس معرفت بود و همچنان نیز بزرگ تر میشد تا به مقصد برسد و در مقصد پوست کله ی همسرش را بدرد و از آن به عنوان سایه بان استفاده کند تا در سایه ی آن کپک ها زده شود و از آن کپک ها مردار بیاشامند و قد بکشند و هیچ مکویند مگر التماس به کفر نعمت . همین قسمت از زندگی او بود که پایمال گشت و ویرانگی به میان آورد تا باران ببارید و پوسته شهر را گل باران کرد و از گل آن کاه ها به صدا در آمدند و فریاد آزادگی سر دادند که باران خشک شد و اشک سرازیر.

پیدایش وزق

کامل ترین مرد جهان با مقصودی به سمت شن زارهای درون مرداب میرفتند که قورباقه ای دیدند بس بزرگ و تنومند . نامش وزق نهادن و آن وزق با صدایی عجیب به هوا پرید و شکار شیر شد .  شیر درنده غرش کنان به سمت وزق های دیگر میدوید و وزقها از ترس پشت مقصودی پناه بردند ، تا بدانجا که وزق ها از سر و کول وی بالا میرفتند و از خشم شیر شکایت میکردند . مقصودی احوال کار دانست و سمت شیر رفته ، همه ی وزقها را پیشکش شیر کرد و در قبال آن کار جان شیر بگرفت . چون استاد این حرکت بدید تعجب کرد و دلیل کار بپرسید . مخصودی لبخندی زد و گفت در حال خویش نبوده و دلیلی ندارد .


بی دلیل کاری کنم که یار نداند
به فکر رود آن کار کند که بار ندارد
از بس به سمت شیر وزق رسید که شیر بخفت
گفتا که وقت نهار است ، شیر یال ندارد

میراث قلندر

پس از گذشت چند روز بیماری همه ی شهر را فرا گرفت و مردم از فرط خستگی به صورت وارونه غذا میخوردند و کله پا به مقصد میرسیدند .  همچنان که مرغ از قفس پرید و قلندر بیدار شد و به هیچ یک از افرادش رحم نکرد تا بدانجا که صبحانه ها کباب شد و عصرانه بی دماغ گشته ، میراث خود را برای فرزندانش بر جای گذاشت تا بخورند و بیاشامند ولی اصراف نکنند تا از اصرافشان مردم شهر پشیمان شوند و قصد انتقام بگیرند و همه را به کشتن دهند . ولی فرزندان به گونه ای از اصراف دوری جسته بودند که هیچ یک از مردم شهر خبر دار نشده بود و آنها شب را به خوشی سپری کردند و جرعه جرعه از آب شهر نوشیدند که هیچ چارپایی ننوشیده بود و همه چارپایان از این کار تعجب کردند و قصه کوتاه کردند که خواب شهر را فرا بگیرد .

افکار ساده

فروانروا پس از اتمام ماموریت خود به خانه بازگشت تا شاهد شروع ماموریت جدید باشد ، در همین حین خدمتکار مزدور را به شام دعوت  کرد و مزدور اقلام مورد نظر را به باغ برد .همچنین در آن باغ مرد دیوانه ای زندگی میکرد که همیشه در حال خوردن بود و هیچ وقت از خوردن سیر نمیشد و قوت غالز او پرندگان مهاجری بودند که همیشه برای سازمان دولتی آن دوران به سمت خورشید طلوع میکردند . زیرا طلوع در آن دوران کار سختی بود و هر کسی از پس آن بر نمی آمد جر مقصودی که آن هم برای انجام گوچت ترین کار ، رنج میکشید و تن پروری میکرد و از زندگی هیچ نمی آموخت جز آخرین جرئه ی نوشیدنیش که آن هم برای دوستی دشمنان شهر به هدر رفته بود و از آنها به عنوانی از عناوین یاد میکرد . این بود داستان کرد شلی که برای اتمام معاش خود رمه را یکی پس از دیگری به سخره گرفت و جز سادگی چیزی در افکارش نبود .

مزرعه

صاحب مزرعه از دشنام زن خود به حراس درآمد و کل مزرعه را به یک دینار بفروخت . آن زن به قاضی شهر شکایت بکرد و با بیل به سر شوهر بکوفت . این داستان پا به پا نقل بشد تا به روزگار مقصودی برسید. مقصودی از مردم بینوا و دلیر شبهای چون روز روشن عصر خود بود که با نوک انگشت شصتش مجروح شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد . آن گونه بود که جر مشتی کاغذ پاره بر گردنش چیزی نیافتند و وی را از پا به میدان شهر آویزان کردند تا خوراک چارپایان شود و اینگونه بود که تمام افکار پیره زن متوجه کاهگل خانه همسایه شد و بقدری از این مطلب خوشحال شد که تا سپیده صبح خندید و دردش درمان نشد مگر به تمنای زنش که با لگد به دهن خود میزد مگر که چاره ی کار بیابد که چاره نیافت و با بوقلمونش محشور شد و شب به خواب وی نازل گشته از کوچک تا بزرگ آن محله را به دشنام کشید که نوش دارو پس از مرگ سهراب شده بودند و با سهراب برای مقصودی به سمت شمال حرکت کردند و تمام زینت آن زن را برای فرمان روا پیشکش ببردند .

طویله ی حاکم

زمزمه های عرش به قدری شده بود که در طویله های دور دست حاکم در بشه زاران ، گوسفندان به تکاپو افتادند و به رمه حمله کردند و از گرگ و یابو ، جر حیوانی درنده به بار نیاوردند . آنان همچنین چونان با جلوی فرق به پشت صاحب قبلی خود ضربه میزدند که آن بیچاره طلب مغفرت نمود و آن دیار را به سختی ترک کرد و میراث عظیم خود را برای پسرک گرسنه مانده در اعماق چاه آب به یغما گذاشت . آن پسرک آنقدر خوشحال بود که تا انتهای روز را شنا کرد و به همگان دروغ میگفت . از جمله دروغ های شاخدار او میتوان به کاکل آبی رنگ مرغ همسایه اشاره کرد که پس از پختن به رنگ زرد درآمد و تمام اهل خانه را مسموم بکرد و از جمله مسموم شدگان خود پست فطرتش بود . اینگونه بود که تمام مردم شهر به سمت شهر برفتند و با رفتنشان غبار های نهفته در افکار پسرک را به ضحمت جارو زدند و این کار درسی شد که دیگر آسمان نبارد تا محصول آن شهر به بازار رفته ، به قیمت خوبی بفروش برسد .

مسلول

روزی یک مسلول به پشت خمیده بود و با گردن به به وان حمام فکر میکرد ، عاقلی از آن میان گذر کرد و حاجت کار پرسید . مسلول بگفت در اندرز کار پادشاهان همان امید بود که در کار من است . عابر این سخن بشنید و به گوش حاکم رساند . حاکم عصبانی شد و جمله مردم شهر را بکشت و بر آن مردم حکومت کرد .

اجساد زنده

استاد ما از بچگی در کتاب خود این چنین مینوشت که نباید گذشتگان را به سبب یاری جستن از حلال مشکلات ملالت نمود ، زیرا آنان بودند که کشورهای وسیعی را فتح کردند و همه را به ارباب خود سپردن که در آن کشت و ضرع کند و محصول بر جای مانده از خون شهیدان شهر را بر دامان مادر خود بریزد تا از آن کار خشنود گشته و نوکریش را کند . این چنین اقلام بودند که توانستند به حسودی گوشه ی فرش طمع کند و اسرار فلک را به او باز گو کنند که با شنیدنش اعصاب ، بر روانش چیره شود و از مردم به طرزی وحشتناک کنایه بجوید ، تا از مردار ایشان جسدی بر پای خیزد و از صبح تا شب آنقدر به قیافه خود بخندد که دلش از قفسه سینه بیرون بریزد و قلب تپنده اش به تباهی سکنی گزیند .

در احوال تقسیم غنائم

از دیرباز تا کنون زنی نبوده که توسط مار سفیدی که دم خود را برای سیر شدن بچه موشهای مرداب دور مزرعه ی ما قربانی کرده ، آسیب دیده باشد به همین دلیل است که در آن زمان مردم مزرعه برای کاشتن گندم عجله نمیکردند .همچنان گلادیاتور شهر ما با شعله ی شمعی به سپر خود ضربه میزد و به یاری برده ی بینوای دامداران شهر میرفت ، اینگونه بود که مردمک چشم گاو خشمگین دشمنان ما بر نعره ی دلنواز اسب سفید دوستان ما چیره شد و در پایان جنگ غنایم پخش شد و به همگی به مساوات تقسیم بشد ، به گونه ای که سیب گندیده ی بر جای مانده از مدفوع فیل چلاق نیز به بینوایان رسید و آنان خوشحال شده ، جشن و سرور بر پای کردند و سینه خیز به مقر استقرار استاد رفتند و ایشان را به طمع گرفتن غنایم بیشتر شرحه شرحه کردند . اینگونه بود که در کتاب اسرار بی منطق از آنان به نیکی یاد شد .

شاعر دل مرده

پیشینیان از دیر باز تا به کنون شاعری را ندیدند که از زندگی سیر شده و بر افکار خویش فزونی یافته باشد . این چنین است که مرغ پاه کوتاه همسایه ی کورمان چونان با کف پا به دنبه ی گوسفند پسر بینوا لگد میزد که آن گوسفند به خروش آمده ، تمام کرم های خاکی آن منطقه را خام خام بخورد تا بدانجا که ریش سفید آن دهکده طرح شکایت آن مرد بزرگ رابه کف صورت مترسک سفید مزرعه کوبید تا درس عبرتی شود برای سایرین .
مردم آن دیار شعری در وصف وی سرودند که به قرار زیر است :

آرام دلم جام به می خانه گرفت
ظالم چو ستم کرد سرش دانه گرفت
این رسم قلم بود به سامانه زدند
رمزش بگرفتند و به پیمانه زدند
هرجا سخن از بچه ی ارباب بشد
دنبال رویش سرمه ی آن یار بشد
در باب جوان های به دام افتاده
ناگه پسری بود به غار افتاده
در شب به ستاره ها اشاره میکرد
در روز به نشانه ها اشاره میکرد
بی نام و نشان ، ساده و جا افتاده
مرموز و ظریف ،  چون پدری افتاده
چون آن پسرک کتاب را تکمیل نمود
بر قبر نشست و زندگی سیر نمود
بر جای بخفت و دیگر بیدار نشد
در دام ستم حریف این مار نشد


پسر پادشاه

در جشن پاک سازی مفقود الاثر شدن پسر بزرگ ترین پادشاه قرن دهم به سال یک هزار و شهشت صدو شصتادو هشت شمسیه شمسی ، مردی زندگی میکرد که همیشه شانه هایش بر نبرد سگ شغال نمای حماسه های کتاب تاریخ صغری حکومت میکرد که توانست با چوب دستیش چنان آرام به پشت پسرش بزند که تا انتهای ریشه های درخت زندگی پرواز کند و از شاخه های آن بنوشد و هیچ نگوید جز تکه کلامی که در دوران جوانی از عشق کاکلی خود بر فرق پدرش تنین انداز شده بود . از جمله دیگر کارهای بزرگ او میتوان به رخنه کردن در سوراخ خانه ی مورچه های سحرا اشاره نمود . زیرا آنان با تمدن امروزی بسیار فاصله داشتند به گونه ای که از ابتدا تا کنون زمان خود را حفظ کرده و به سرعت به مهمانهای خود مهربانی میکنند تا اینکه در سالهای اخیر اسم آنان در کتاب رکورد های جهان ثبت شد و رغیبان یکی پس از دیگری مسرور شدند و در مدح ایشان اشعار سرودند که یکی از بی مزه ترین آنها از این قرار است :


ای کشکول که مغزت به کفگیر میخورد
دانم که بر دمت با کتاب ، شمشیر میخورد
از اندام خود بر حضر باش ای جوان
که مردانگی ، سخت بر نشان یاران میخورد
کشکول که با کتاب در برش به گور رفت
دانست که احمقی زیر چنار ، خیار میخورد .

گذشتگان دور

در زمانهای پیرینه سنگی ، انسانهایی زندگی میکردند که در دیار خود از مردمان به عنوان تمدن خود یاد میکردند . آنها جنینی را خلق کرده بودند که میتوانست به تنهایی از اعماق دریا شنا کنان به سمت صحرا رفته و از آنها طلا طلب کنند . مردمی که در آن طرف صحرا بودند چونان تمدنی را به هم عرضه میکردند که همگی خوشحال شدند و در کتاب خود جز به نیکی از یکدیگر یاد نمیکردند . آنها یه سبب دوری جستن از ستاد خیر خواه مردم ایران به مرزهای خود پناه میبردند و چنان به سمت شمال حمله میکردند که پادشاه شهرشان عصبانی شد و عصای خود را شکست و در فنجانش به عکس خویش پناه برد . آنگونه که مردم در تاریخ اسرار نوشتند آن پادشاه تا ابد در فنجانهای عمودی گریه میکند و از تمدنها طلب یاری میجوید . و کسی به آن یاری نمیدهد جز بچه پیری که دندانهایش از فرط جویدن زیادبه عرصه درامده و زیر ناخنهایش به مرام ما اسطوار شده . گویی فقط او است که میتواند خمیدگی افکارش را به سمت ارباب خود پرت کند و آزادی خویش را به وِی تحمیل کند .

در احوال چارپایان

بزغاله های پیر مش زجب به قدری گوسفند خورده بودند که از ساق پایشان تا فلک همه اسرار در خاک نهفته شده بود و از آن دوران کسی به این میان نیامد جز کره بزی که در جمله افکارش نرمی ابرهای نهفته در خاک بود و زلال اسرار اسمانی که جز رنگهای تیره چیزی در رموز افکارش نمیتپید . وی با یک پای خود چنان با نرمی به وسط دشمن خود کوبید که از چمنهای اطراف ، زردی گلی که تا ریشه در اعماق آب های روان شنا میکرد ، شده بود . زیرا در آن دوران کوران و کچلان جملگی فریاد میزدند که آخرین برگ گل پاییزی در جهان رخنه کرده و اسرار نهانی پنهان شده و رموز دوران دربار بر خط مشی آنها راه دوری را نشان میدهد که همگی به آن میخندند و با لبخندهای خود غمگین ترین افکار خود را نثار شهدای گمنامی میکنند که با رفتن خود داغی دلی پژمرده را با نرمی به مردم ارائه میکرد .همچنان که گرگها به آستین خود دشنام میدادند مردمانی از دیار اسب چاپار از شرق خروج کردند و با شمشیر های غایب در دلهایشان چنان به اطراف شلیک میکردند که همگی گیج و گنگ شدند و چون شیر درنده به آسمان خیره شده بودند که ناگهان ابری آرام از کنار آنان گذر کرد و مردمان شرق را به زمین نزدیک کرد ، گویی آنان هرگز به موری تشبیه نشده بودند . این بود خلاصه داستانی که سرش مور دوپا بود و تهش دوچرخه ی سه پا .